بهـ نامـ او
دیروز میخواستمـ بهتونـ زنگـ بزنمـ
ولی شارژ نداشتمـ
گفتمـ: چهـ بهتر!
همـ میرمـ شارژ میخرمـ
همـ میرمـ پارکـ
باهاتونـ صحبتـ میکنمـ
یهـ جای باز و ثابتـ خوبـ رو
برای صحبتـ ترجیحـ میدمـ
گفتمـ: حالا کهـ دارمـ میرمـ سمتـ پارکـ
یهـ سر همـ بهـ کتابخونهـ گلستانـ بزنمـ
ببینمـ کتابـ تستـ کهـ راستـ کار ما باشهـ
دارهـ یا نهـ؟
چونـ اینـ کتابخونهـ کهـ میرمـ کتاباشـ عالیهـ
ولی کتابـ کمکـ آموزشی بهـ درد بخوری ندارهـ
لباسـ پوشیدمـ و بهـ مامانمـ گفتمـ:
میرمـ کتابخونهـ گلستانـ
شارژ خریدمـ و سمتـ پارکـ راهـ افتادمـ
تو پارکـ برنامهـ بود
و بهمنـ هاشمی مجریشـ بود
یهـ ذرهـ غرفهـ ها رو دیدمـ
و رفتمـ یهـ جای خلوتـ تو چمنـ ها پیدا کردمـ
و نشستمـ
منـ لامصبـ کهـ دیدید اصلا خجالتـ مجالتـ حالیمـ نیستـ
بهـ محضـ اینـ کهـ گوشی رو میگیرمـ دستمـ
میخوامـ بهتونـ زنگـ بزنمـ
داغـ میکنمـ و ضربانـ قلبمـ میرهـ رو هزار
خودمـ بهـ خودمـ میگمـ:
آخهـ لامصبـ! تو کهـ اینـ قدر با فلانی راحتی
میخوای زنگـ بزنی چهـ مرگتـ میشهـ؟
وقتی گفتید دهـ دقیقهـ دیگهـ
یهـ ذرهـ حالمـ عادی شد
با خودمـ گفتمـ تو اینـ دهـ دقیقهـ برمـ کتابخونهـ
ولی وقتی رسیدمـ دمـ کتابخونهـ
دیدمـ ساعتـ کار کتابخونهـ تو ماهـ رمضونـ
تا پنجـ و نیمهـ و یکـ ساعتـ پیشـ کتابخونهـ بستهـ شدهـ
رفتمـ ببینمـ جای مناسبـ دیگهـ ای هستـ
برمـ بهـ دامانـ طبیعتـ یا نهـ
ولی دیدمـ همونـ جا از همهـ بهتر بود
دوبارهـ رفتمـ رو چمنـ ها نشستمـ
دلمـ خواستـ یهـ ذرهـ رو چمنـ ها دراز بکشمـ
چادرمـ رو قشنگـ انداختمـ رو پامـ
و یهـ دقیقهـ ای دراز کشیدمـ
ساعتـ هفتـ کهـ براتونـ مهمونـ اومد
یهـ خانمهـ همـ اومد تو اونـ قسمتـ چمنـ ها
کهـ منـ نشستهـ بودمـ
و یهـ خرگوشـ تو چمنـ ها رها کرد
منمـ ذوقـ کردمـ
و با اجازهـ گرفتنـ از خانمهـ
خرگوشهـ رو نازشـ کردمـ
یهـ خرگوشـ سفید نرمـ دو ماههـ بود
بالا پایینـ میپرید و چمنـ ها رو می خورد
البتهـ بهـ شیطونی خرگوشـ شما نبود
خلاصهـ کلی سرگرمـ شدمـ
بهـ مامانمـ همـ اس دادمـ:
پارکـ برنامهـ دارهـ منـ تو پارکمـ
اونا همـ رفتهـ بودند
و منـ از خدا بی خبر ساعتـ هفتـ و نیمـ رفتمـ خونهـ
زنگـ زدمـ کسی باز نکرد
با مامانمـ تماسـ گرفتمـ برنداشتـ
یهـ همسایهـ اومد در رو باز کرد
منمـ رفتمـ بالا
زنگـ زدمـ خونهـ مونـ، رفتـ رو پیغامـ گیر
دوبارهـ زنگـ زدمـ مامانمـ
صدای گوشیشـ از تو خونهـ منـ میومد
بابامـ همـ برنداشتـ
و حدسـ زدمـ خوابـ باشهـ
منـ بیچارهـ ی بی کلید
پشتـ در خونهـ نشستمـ
بعد یهـ مدتـ مامانمـ اومد
کلید رو داد و دوبارهـ رفتند پارکـ
بعد کهـ شما اس دادید
رفتمـ تو ایوونـ
همـ هواشـ بهتر بود
همـ بابامـ خوابـ بود
منمـ خیلی شاد و خوشـ باهاتونـ صحبتـ می کردمـ
و مامانمـ اینا سهـ ساعتـ داشتند زنگـ می زدند!
بعد از اینمـ کهـ صحبتـ کردیمـ گفتمـ کهـ چی شد
البتهـ مهمـ نیستـ
چونـ شاید اینجوری بهترهـ
خودمـ راحتـ ترمـ
آدمـ وقتی یهـ کی رو دارهـ
کهـ خیلی براشـ مهمهـ قایمشـ میکنهـ
تا فقط اونـ کسـ تو ذهنـ خودشـ باشهـ
ولی اگهـ منطقی نگاهـ کنیمـ
اونجوری بیشتر عذابـ میکشهـ
البتهـ اگهـ دستـ خودمـ بود
بهـ حرفـ احساسمـ گوشـ میکردمـ
ولی حالا همـ ناراحتـ نیستمـ
چونـ همیشهـ باید نیمهـ پر لیوانـ رو دید...
ϰ-†нêmê§ |